بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 35
کل بازدید : 29567
کل یادداشتها ها : 182
دوران جدید
به این ترتیب ، شرایط جدیدى پیش آمد و بشریت باپدیده اى به نام (غرب جدید) روبرو شد. پدیده اى که بدلیل نو و جدید بودن ، در تاریخ اروپا بدان (مدرنیته ) یا (مدرنیزم ) مى گویند که شامل شیوه خاصى از زندگى و نگاه دیگرى به هستى مى باشد که در گذشته ، نه در تاریخ غرب و نه در تاریخ بشر، به این صورت سابقه و شمول نداشته است . این زندگى و نگرش جدید انسان غربى ، بر مبانى نظرى و فرهنگى خاصى استوار است که در فصل بعد بدان مى پردازیم .
خلاصه اینکه ؛ تاریخ غرب داراى چند مرحله اساسى است ، دوران باستان که خود شامل عصر یونان و عصر روم مى شود. تمدن روم به دلیل فرهنگ منحط حاکم بر مردم و فساد و تبهکارى و ظلم طبقات حاکمه و حمله اقوام مختلف ، به انحطاط گرائید و نابود شد و در نتیجه منجر به نابودى مدنیت و شهرنشینى در اروپا گردید. به این ترتیب قرون وسطى آغاز شد، دوره اى که حدود هزار سال به طول انجامید و طى آن اروپائیان ، مجددا و به طور تدریجى به شهرنشینى و مدنیت روآوردند. در این دوران کلیسا و روحانیت مسیحى محور تمدن و فرهنگ در اروپا بود و بر تمام شئون زندگى مردم حاکمیت داشت و بالاخره عصر (رنسانس ) یا (نوزایى ) فرا رسید که منجر به نفى حاکمیت مسیحیت و کلیسااز زندگى اجتماعى مردم و آغاز عصر جدید گردید که نظام فکرى و زندگى حاکم بر آن را (مدرنیسم ) مى گویند.
مبحث سوم : ( مدرنیسم )
همانطور که گفته شد آنچه در این مباحث مطرح مى شود، در حد ارائه کلیات و چارچوبى براى شناخت فرهنگ و تمدن غرب مى باشد. و این روشن است که در یک گفتار کوتاه ، تنها مى توان عناوین و کلیات موضوع را بیان نمود. هدف از طرح این مباحث این است که احساس ضرورت و انگیزه در پى گیرى اینگونه مطالب بوجود آید. زیرا ما نیاز مبرمى به شناخت غرب و فرهنگ آن داریم و در این خصوص خلاء محسوسى وجود دارد. به ویژه در نبرد جدیدى که داراى ابعاد فرهنگى مى باشد و دشمن د رکنار سایر روشها، با ابزار و شیوه هاى فرهنگى ، با قلم ، اندیشه ، نظریه و تئورى و با انگیزه تضعیف فرهنگ خودى و تحمیل فرهنگ بیگانه ، به جنگ با انقلاب اسلامى آمده است و نیات و ماهیت خود رادر پشت الفاظ و مفاهیمى بظاهر علمى و فریبنده پنهان کرده است و اهداف شوم سیاسى خود را از آن طریق پیگیرى مى نماید، ما نمى توانیم خودمان را بى نیاز از این مباحث بدانیم . در میدانى که مؤثرترین سلاح و تجهیزات آن اندیشه و فرهنگ مى باشد ؛ بدیهى است که نمى توان با دشمنى که از نوع سلاح و تجهیزات آن شناختى در دست نیست جنگید و امید به پیروزى داشت .
آنچه امروزه از سوى جریان روشنفکرى بیمار وبرخى مطبوعات داخلى و رسانه هاى خارجى پشتیبان آنها، بعنوان حرف تازه و مطالب نو مطرح و تبلیغ مى شود، به هیچ وجه مطالب تازه و کشفهاى نو و شگفت انگیز علمى نیست .
ژورنالیسم آلوده اى که با پشتیبانى فکرى روشنفکرى وابسته و محافل ضد انقلاب اسلامى و حمایت مادى و معنوى قدرتهاى سلطه گر، اخیرادر ایران ظهور یافته است ،مباحثى را که سالها و بلکه قرنها پیش در غرب ارائه شده بودند و تاریخ مصرف آنها به پایان رسیده است ، به عنوان حرفهاى تازه و نسخه هاى جدید براى جامعه امروز ،به نسل جوان تحمیل مى کند و حال آنکه غرب و اروپا خود سالهاست که از این مفاهیم فاصله گرفته به مدرنیسم پشت کرده و به پست مدرنیسم و اخیرا ترانس مدرنیسم رو آورده است . این مطالب ، در آن سامان دیگر تازگى و حتى کاربرد ندارند. حرفهاى نو و تازه و امروزى در غرب ، همان حرفهایى است که روشنفکر وابسته در کشور ما، تصور مى کند کهنه هستند! امروز در اکثر مجامع و محافل روشنفکرى غرب ، دین ، معنویت ، عرفان ، آسمان ، کمال و تعالى انسانى و.... حرف هاى نو ودست اول اند.
انسان اندیشمند غربى بعنوان کسى که در متن آن جامعه قرار دارد،امروز به گذشته فرهنگ و تمدن خود و به اصول ومبانى زندگى غربى بشدت مشکوک است و به آن با دیده انتقادى مى نگرد و از وضعیت خود و آینده جامعه غربى شدیدا نگران است . حتّى (قرون وسطى ) که روشنفکران غربزده ما تحت تاءثیر القائات نویسندگان لائیک و اومانیستى پس از رنسانس ، آنرا سرتاسر زشت و سیاه مى دانند، امروز در غرب مورد تکریم و بازنگرى قرار گرفته و حرکتى به نام (نهضت بازخوانى قرون وسطى ) آغاز شده تا حقایق پنهان و ناگفته آن دوران را کشف نماید. از این روست که باید فارغ از هیاهوهاى مطبوعاتى وروشنفکرى بیمار ، به کنکاش در خصوص مبانى فرهنگ و تمدن غرب پرداخت ؛ ماهیت آنرا بازشناخت ، سیر تحولات آنرا از نظر گذراند و به دغدغه ها و دلمشغولیهاى واقعى اندیشمندان جامعه امروز غربى راه یافت ، تا بتوان بااین پدیده ، برخورد درست و مؤثرى صورت داد.
مبانى فکرى و نظرى مدرنیسم و تفاوت آن با فرهنگ اسلامى و شرقى
در این قسمت از بحث ، مى خواهیم ببینیم مبانى فکرى و نظرى مدرنیسم چیست ؟ در مورد هستى چه مى گوید؟ به جهان چگونه نگاه مى کند؟ از انسان و جامعه چه تلقى اى دارد؟ ایده آلها و آرمانهاى آن چیست ؟ و تفاوتهاى عمده میان فرهنگ و تمدن غرب که مبتنى براصول مدرنیسم شکل گرفته است ، با فرهنگ اسلامى و سایر فرهنگهاى شرقى در چیست ؟ و سرانجام آن به کجا مى انجامد ؟
در مباحث گذشته ، مهم ترین عواملى را که منجر به فروپاشى نظام کلیسایى و زوال فرهنگ و تمدن دینى و شروع دوره جدیدى در تاریخ اروپا شد بیان کردیم و از این تحول باعنوان (رنسانس ) یاد نمودیم .در این میان نباید نقش اسلام و تمدن اسلامى را در تحولات مذکور نادیده گرفت . اسلام در اروپا فضاهاى جدیدى را گشود و افقهاى تازه اى را پیش روى مردم اروپا باز کرد و دروازه هاى تازه اى را به سوى دانش و معرفت گشود. اروپائیان در جنگهاى صلیبى با آداب ، رسوم ، فرهنگ و دستاوردهاى معرفتى ، علمى ، اجتماعى ، سیاسى ، نظامى و حتى هنرى جهان اسلام آشنا شدند که داستانها و حکایتهاى بسیار جالبى از این برخورد و آشنایى در کتابها موجود است .
در طول هفتصد سالى که مسلمانها در اسپانیا یعنى قلب اروپا حضور داشتند و بر آنجا حکمروایى مى کردند، با توجه به غلبه فکرى ، فرهنگى و تمدنى خود توانستند منشاء یک سرى تحولات علمى و فرهنگى شوند که جامعه غربى را بشدت تحت تاءثیر خود قرار داد و افقهاى نوى را پیش روى آنها گشود. این امر منشاء عمده تحولاتى است که به رنسانس انجامید.
در بیان ماهیت (رنسانس ) و این تحول جدید در زندگى انسان غربى ، به طور خلاصه مى توان گفت ، رنسانس به معنى فراموشى و غفلت از واقعیت الهى و وجه غیبى و ملکوتى عالم و آدم است . اگر تا پیش از رنسانس ، عالم و آدم صفحه اى دینى داشته و جلوه اى از تجلیات خداوند قلمداد مى شدند ، پس از رنسانس ، رابطه انسان غربى و جامعه و تمدن او با عالم غیب و ماوراء الطبیعه و عالم آخرت دست خوش دگرگونى اساسى شد. اگر پیش از آن در فرهنگ غربى همچون همه فرهنگهاى متعارف بشرى ، خداوند اصل بوده و از این منظر به جهان نگریسته مى شد و همه چیز مخلوق او تلقى مى شد(ته ایسم )،در این مرحله ، خداوند حذف و انسان اصالت پیدا کرد و مفهومى به نام (اومانیسم ) یا (انسان محورى ) شکل گرفت که این خود جهان بینى و شیوه جدیدى از زندگى فردى و اجتماعى را فراروى او نهاد .در اینجا به برخى اصول و مبانى این نگرش جدید اشاره مى کنیم :
1 - معرفت شناسى :
منشاء تحولات در جهان بینى و نگرش انسان غربى به هستى و انسان ، تحولى بود که در عرصه (معرفت شناسى ) در غرب رخ داد و زمینه ساز سایر تحولات گردید. به عبارت دیگر، منابع ، روش و ابزار انسان غربى براى شناخت و کشف حقیقت ،دستخوش تحول شد. قبل از آن ، بشر مبتنى بر دریافت هاى خود و تعالیم ادیان الهى ، براى شناخت و دست یابى به حقیقت ، به سه سطح از شناخت با سه روش مختلف قائل بود :
1/1- شناخت حسى ، که با آن طبیعت و محیط اطراف خود را مى شناخت و این نازلترین سطح شناخت بود که با ابزار حس و از طریق استقرارءِ و تجربه حاصل مى شد .
2/1- شناخت عقلى که براى فهم مفاهیم و کلیات و کنکاش درباره پرسشهاى اساسى ذهن انسان بکار مى رفت و با ابزار عقل و از طریق قیاس و استدلال صورت مى گرفت .
3/1- شناخت اشراقى که عالى ترین مرحله شناخت بوده و با ابزار دل و قلب و از طریق تزکیه روح و تهذیب نفس حاصل مى شد و الهامات غیبى و وحیانى ، بالاترین سطح آن شناخته مى شد .
و اعتقاد بر این بود که انسان از راه تجربه ، عقل ، الهام و وحى مى تواند به شناخت نائل شود، خود و جهان پیرامون را بشناسد و به حقیقت دست یابد.
با فروریختن بنیادهاى فلسفه اسکولاستیک مسیحى در جریان رنسانس ، نه تنها اصالت شناخت اشراقى و رسیدن به حقایق فوق عقلى از طریق کشف و شهود، الهام و وحى زیر سؤ ال رفت ، حتّى این سؤ ال پیش آمد که وقتى فلسفه اسکولاستیک با آن استحکام متزلزل شود، چه امید و اطمینانى وجود دارد که سایر قضایا واحکام قطعى ذهن بشر ،درست و صحیح باشند و روزى بطلان آنها ثابت نشود؟ در این مرحله ، در مقوله شناخت شناسى ، بحران عجیبى پیش آمد و همه چیز مورد شک و تردید و ابهام قرار گرفت . حتّى واقعیت هستى و جهان خارج از ذهن نیز مورد تردید واقع شد و یک بار دیگر در اروپا نحله ها و مکتب هاى مختلفى پدید آمدند که یااساسا به وجود واقعیتى خارج از ذهن انسان قائل نبودند و آن رابه طورکلى انکار مى کردند (82) یا نسبت به واقعیت وجود خارجى اشیاء، شک و تردید داشتند. (83) در این شرایط اندیشمندانى مثل (دکارت )(84) که خود در عین حال داراى گرایشات دینى نیز بود، براى کنترل این بحران عظیم که اروپا را تهدید به نابودى دوباره مى کرد وارد عمل شدند و پیشنهاداتى را مطرح کردند. به طور مثال ، دکارت استدلال کرد که (شیطان هر قدر مرا فریب دهد دراین مورد هرگز نمى تواند مرا فریب دهد که وقتى فکر نمى کنم ، به من بباوراند که فکر مى کنم و اگر من در حال فکر کردن باشم نمى تواند به من بقبولاند که فکر نمى کنم ، حتى اگر آن فکر، فکر باطل و دروغینى باشد، چون خود آن هم یک فکر است . پس به ناچار باید فکر کردن من حقیقت داشته باشد.) وى این حقیقت را به امر دیگرى ربط داده و نتیجه گرفت که (پس من هستم زیرا فکر مى کنم ).به این ترتیب یقین بنیادینى که براى او حاصل شد این بودکه (مى اندیشم پس هستم )(85) و این حداقل را، پایه پذیرش سایر حقایق قرار داد.(86) او به این ترتیب مى خواست به بحران فراگیر (شک ) در بنیادهاى اندیشه بشر غربى پایان دهد. این نشان میدهد که بعد از رنسانس چگونه مبانى معرفت شناسى انسان غربى دستخوش تزلزل و تنش هاى سخت قرار گرفت .
الف - عقل گرایى :
همانگونه که گفته شد، پس از رنسانس و با فروپاشى بنیادهاى فلسفه مسیحى ، انسان غربى از نظر شناخت شناسى ، یعنى راه رسیدن به حقیقت و ادراک واقعیات ، دچار سرگشتگى شد و تمامى چارچوب ها و ساختارها ذهنى او تحت تاءثیر آن حادثه عظیم به هم ریخت و از همین رو تلاشهاى بسیارى براى ساماندهى ذهن و اندیشه خود انجام داد. اما متاءسفانه راه صحیحى رابراى رسیدن به این مقصود، در پیش نگرفت و به جاى بازگشت به مبانى و تکیه گاههاى صحیح و زوال ناپذیر اندیشه انسان ، که همان حقایق غیبى و دریافتهاى قطعى از عوالم برتر است ، به انکار و نفى آن حقایق پرداخت و به (عقل خود بنیاد) و (مستقل ) بشر تکیه کرد و آن را (عقل گرایى ) یا (راسیونالیسم )(87) نامید.
در (راسیونالیسم )، تنها منبع شناخت حقیقت ، عقل مى باشد و راه رسیدن به آن نیز استفاده ازقیاس و استدلالهاى عقلى است . از منظر عقل گرایى ، انسان هرچه را با عقل خود فهمید، حقیقت دارد و آنچه عقل انسان آن را درک نکند، اساسا حقیقت ندارد! اگر عقل انسان وجود فرشته و موجودات غیبى دیگر را تاءیید نمود، پس وجود دارند، در غیر اینصورت خیر! و به صرف اینکه کتاب هاى مقدّس از وجود قیامت ، برزخ ، فرشته ، جن و ... خبر داده اند، قابل قبول نیست . باید عقل با منطق وروش خود وجود آنها را تاءیید کند. از این رو به عصر جدید، عصر( عقلانیت )و (روشنگرى )(88)، گفته اند. چون معتقد بودند همه چیز در پرتو عقل (روشن ) مى شود و هر چه عقلانى نباشد حقیقت ندارد و کسى را که این چنین مى اندیشید روشنفکر یا منورالفکر (89) لقب دادند.
پیش از این ، یعنى در دوران قرون وسطى نیز عقل نفى نمى شد و کلیسا در مباحث کلامى و فلسفى خود داراى مبانى عقلى بود و علاوه بر این به کمک قیاس و استدلالهاى عقلى که ابزار شناخت عقلانى هستند اصول و مبانى خود را اثبات مى کرد . اما در عصر جدید، عقل بعنوان تنها ملاک شناخت معرفى شد و غیر از استدلالهاى عقلى ، وسیله اى دیگر را براى شناخت حقایق قبول نداشتند و تنها منبع و مرجع آنها در کشف حقیقت ، شناخت عقلى است .
به این ترتیب با این منطق جدید، روشنفکر کسى است که معتقد است فقط با عقل مى توان حقایق را کشف کرد و عقل قادر به پاسخگویى به همه پرسشهاى انسان مى باشد و هیچ منبع دیگرى براى شناخت وجود ندارد.
نتیجه این گرایش این شد که ، ادیان و مکاتب الهى که به عالم غیب و شناخت وحیانى و کشف حقایق از طریق وحى و اتصال به عالم غیب نیز معتقد بودند ، به تدریج رنگ باخته و بجاى آن ، ایدئولوژیها و مکتبهاى مختلف بشرى که بر اساس عقل خود بنیاد و بریده از وحى ظهور کرده بودند و هیچ پیوندى با خداوند و کتابهاى آسمانى نداشتند ، یکى پس از دیگرى پدید آمده و مدعى سعادت و کمال بشر شدند.
در کنار اتکاء بیش از اندازه به عقل ، آرام آرام ، در زمینه علوم طبیعى ، تجربه و استفاده از روشهاى استقرایى به ویژه استقراء ناقص ، جاى قیاس واستدلالهاى قیاسى را گرفت و با آشکار شدن تناقصات درونى راسیونالیسم و ناکارآمدى آن ، زمینه براى رویکرد فلاسفه به حس و تجربه در همه عرصه هاى شناخت ، فراهم شد.(90)